زیر باران باید رفت چشم ها را باید شست بهترین عکس ها ، لطیفه ها ، اس ام اس ها،داستان خنده دار ،شعرها زیبا و عاشقانه،طنزوهرچی که تو بخوای آخرین مطالب
نويسندگان بعـــد از تـــو،
جای خالی دلــم، مثل کفش های سیندرلا، اندازه هیچ یک از مردمان شهر نشد ... حتی به زور +نشد یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:, :: 13:17 :: نويسنده : رضا امیدی
حکایت رسوایی دل من
به هر شب به هر روز و هر جا کشیده شد...... سهم من از اینهمه رسوایی تنها ستاره چینی خیال توست..... سالهاست که تمام نا تمامم شده ای...
به دلم میگویم:
آن یوسفی که به کنعان بازگشت استثنا بود تو غمت را بخور +بهارییم اما ببین چه حال و هوام بارونیه وهــم میگفت:
امشبو میبینی... میدونی و میدونم یه شبی مثل امشب هست که تو بالاخره اینجایی... تو سهم ِ منی. +سردمه...خیلی وقته... بوسه های مجازی نفرست...
هوس طعم لبهایت را میکند... زنی که آبستن عشق توست!!! کاش مردها هم پرده ی بکارت داشتند..
آن وقت میدیدیم.. نجابت چگونه تعریف میشد...! +اسیری... منفجر شده ترین رابطه ها ی انسانی
قابل ترمیم اند به شرط تمایل دو طرف رابطه منفجر شده ترین ها! ++++نمیدونم چی بگم من...
اين روزها فقط سكوت ميكنم.... كنار مي نشينم... آرام ميگيرم... و يواش يواش خودم را محو ميكنم... از ذهن تو...از ذهن خودم... اما تو بگو... با دلم...با دلت...چه كنم؟؟!
+ایمیلتو چک کن
سرکش و سرسبز و پيچنده گياهي ديوار ِ کهنهي ِ باغ را فروپوشيده است. از اين سو ديوار ديگر به جز جرزي از بهار نيست، و از آن سوي ِ ديگر گياه ِ پيچنده چون خيزابي لبپرزنان سايباني بر پيگاه ِ ديوار افکنده است! به همه آن کسان که به عشقي تن در نميدهند چرا که ايمان ِ خود را از من جزئي از تواَم اي طبيعت ِ بيدريغي که ديگر نه زمان و نه مرگ، من چينهام من پيچکام من آميزهي ِ چينه و پيچکام اي دستان ِ بيغبار ِ پُرپرهيزي که مرا به هنگام ِ نوازشهاي ِ مادرانه
از اي همسفر که راز ِ قدرتهاي ِ بيکران ِ تو بر من پوشيده است! ــ مرا
به ۱۳۳۸ پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : رضا امیدی
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : رضا امیدی
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : رضا امیدی
با استفاده از این سرویس می توانید یک چت روم عمومی در وب
سایت خود داشته باشید . برای ورود http://bahar-20.com/ftp/other/chat/black/ هرگز زانو نمیزنم حتی اگر آسمان از قدم کوتاه تر باشد.
آن هنگام که آفتاب بتابد خاطره ی آن همه شب های بارانی از یاد میرود..... ![]() این است حکایت آدمها.... پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : رضا امیدی
هرگز هنگام گام برداشتن به سوی آرمان بزرگ ، نگاهت به آنانی که دستمزد خویش را پیشاپیش می خواهند نباشد ! تنها به توانایی های خود اندیشه کن.
با خودم فکر میکردم تحقق رویاهام غیرممکنه اماخداگفت: "هرچیزی ممکنه" گم شده بودم گیج بودم فکرمیکردم هیچ وقت جوابی پیدانمیکنم اماخداگفت: "من هدایتت میکنم." خودموباختم فکرمیکردم نمیتونم ازعهدش برنمیام اماخداگفت: "توازعهده هرکاری برمیای" غمگین بودم احساس میکردم زیر کوهی ازناامیدی گیرافتادم اماخداگفت: "غماتو روی شونه ی من بریز" فکرمیکردم نمیتونم من اینقدرباهوش نیستم اماخداگفت: "من به توخردلازم رومیدم" بارگناهام رنجم میداد برای کارهای بدی که کرده بودم ازخودم عصبانی بودم اماخداگفت: "من تورو میبخشم" ازخودم بدم میومدفکرمیکردم هیچ کس دوسم نداره اماخداگفت: "من به توعشق میورزم" گریه میکردم چون تنهابودم اما خدا گفت: "من همیشه با تو هستم" خداجون مواظبم باش! پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : رضا امیدی
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر میدانند، و گاهی اوقات پدران هم. در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود. در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم میکند. در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن. در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود میسازد. در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام میدهیم دوست داشته باشیم. در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق میافتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان میدهند. در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است. در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب. در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق میتوان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید. در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد. در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است. در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر میکند نارس است، به رشد وکمال خود ادامه میدهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت میشود. در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است. در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست. پيوندها
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |